بُرشی از کتاب "مجنون در جزیره"| بزرگمِرد کوچک
از همان دوران نوجوانی، بیشتر از سنش میفهمید و درواقع خیلی زود مَرد شده بود. خیلی به پدرش ارادت داشت و دنبال کاری میگشت تا علاوه بر اینکه کمکخرج پدر شود، حرفهای را هم یاد بگیرد. وقتی با برادران مُلایی رفیق شد، بیشتر به هدفش نزدیک شد. برادران مُلایی در مرکز شهر دماوند، خیاطی و خشکشویی جمع و جوری داشتند و الحمدلله کار و کاسبی بدی هم نداشتند.
در یکی از روزهای با احساس پاییز، زمانی که از مدرسه خارج شدیم محمدرضا به مهدی و حسین گفت:
- بچهها شما داخل مغازه شاگرد نمیخواین؟!
حسین جواب داد:
والاّ بیشتر اختیار مغازه دست داداش علی و داداش صادق هست ولی حالا ما بهشون میگیم... برای کی میخوای؟
- راستش برای یه جوون هم سن و سال خودمون میخوام. حقوق زیاد براش مهم نیست و هدف اصلیش اینه که بتونه حداقل پول تو جیبیشو خودش در بیاره.
حسین در حالی که با کشیدن کفش خود روی برگهای ریخته شده، موسیقی خاصی ساخته بود، ادامه داد:
- بهش بگو امروز قبل از اذان بیاد مغازه تاخودش مستقیم با داداشام صحبت کنه، فقط بگم که ما روی اهل بودنش خیلی حساسیم.
محمدرضا لبخندی زد و گفت:
- باشه بعد از ظهر من و جواد و ادریس میایم مغازتون..
حسین و مهدی تعجب کردند. مهدی پرسید:
- شما چرا؟ اونی که کار می خواد باید بیاد.
تحمل نکردم و با خنده گفتم:
- باباجان برای خودش میخواد...
حسین و مهدی بیدرنگ گفتند:
- جدی؟ اونجا که برای خودته داداش. از همین امروز بیا. قدمت روی چشم.
جواد گفت:
- پس داداشا چی؟
حسین خندید و گفت محمدرضا رو که میشناسن. حرفی ندارن بندههای خدا...
بدین ترتیب در خیاطی برادران مُلایی شروع به کار کرد و یهجورایی از دوران کودکی خود فاصله گرفت..